درباره فیلم "پیکار در بهشت" اثر کارلوس ریگاداس
مجتبی قدمشاه
يك شهر، يك هيولا
نبايد و نميتوان اين قاعده را ناديده گرفت كه تا در سرزميني ادبيات حركتي جدي و جهشي خلاقه نداشته باشد در سينمايش نيز اتفاق خاصي نخواهد افتاد. تاريخ به وضوح نشان ميدهد؛ تنها با نگاهي گذرا به ادبيات نئورئاليستي ايتاليا در اوايل قرن، برجستهترين نحلههاي ادبي فرانسه در ميانه و پس از دو جنگ جهاني، يا موج تكرار ناپذير شعر فارسي در دههي سي و چهل خورشيدي در ايران، ميتوان بر اين ادعا صحه گذاشت.ا
مدتيست كه در سينماي آمريكاي لاتين نيز چنين جرقههايي به چشم ميخورد. چندين دهه پس از ظهور پديدهي رئاليسم جادويي در ادبيات اين قارهي كهن، سينمايي از دل آن سربرآورده كه به حق رنگ و بوي جهان سومي را از خود زدوده و همپاي سترگترين جريانات سينمايي امروز آمريكا و به خصوص اروپا عرض اندام ميكند. در اين ميان نام چند فيلمساز بيش از ديگران خودنمايي ميكند؛ ايناريتو، دلتورو، كوارون و خوش آتيهتر از همه كارلوس ريگاداس كه البته در نشريات سينمايي فارسي زبان كمتر نامي از او برده شده است. «پيكار در بهشت» از آخرين فيلمهاي به نمايش درآمدهي ريگاداس نه تنها اوج ناباورانه و زود هنگامي براي اين كارگردان جوان، كه حتي تداعي كنندهي آثار فاخر بزرگاني همچون آنتونيونيست.ا
فيلم بيش از آن كه اصراري بر بازگويي داستان دو آدم محورياش داشته باشد، به ترسيم كلانشهر قريب ا«مكزيكوسيتي» پرداخته و بيننده را نيز تا تاريكترين نقاط و نهانيترين باريكههاي اين پيكر خسته و خفته همراه ميبرد. در نخستين پلان فيلم صورت بيحالت مردي را ميبينيم كه مهمترين و تكان دهندهترين اتفاقات را رقم خواهد زد. مردي كه با همان نگاه مرده از پس عينك غبارآلودش، هر لحظه غلياني از احساس و آرزو را در خود فرو ميخورد. دوربين آنقدر آرام و صبور از روي بدن دفورمهي او پايين ميآيد تا اين تصوير شروع توصيفي كاملي باشد براي چندين و چند باره ديدن همين نوع به خصوص ايستادن او تا پايان فيلم، و نقب زدن به آنچه در ذهن رنجورش ميلولد. كمي بعد، زماني كه انتظار ميرود تماميت عجيب جسم بادكردهي او در قاب هويدا شود، هيكل عريان زني پشت به دوربين و زانو زده در مقابل او، نيم ديگر را پوشيده نگاه ميدارد. زني كه در نگاه اول بيگانهترين مونث ممكن با اين تودهي گوشتي بيشكل به نظر ميآيد؛ اما رازها بعدتر فاش ميشوند.ا
اين تصوير بيش از هر چيز نگارنده را به ياد «بل دو ژور» مياندازد؛ وقتي سارق حيوان صفت در فاحشهخانه با زن نجيب زادهاي چون او طرح عشق ميريزد و فرجامي تلخ را براي هر دوشان رقم ميزند. در پلاني درخشان، هنگامي كه هر دو روي تخت دراز كشيدهاند جوان سارق ميگويد كه نميتواند بفهمد چه طور كنار زني همچون او خوابيده، دوربين به سمت پايين تخت حركت ميكند و در تصويري طناز جوراب پشمي سوراخ شدهي جوان را در كنار ساقهاي اشرافي بل دو ژور نمايان ميكند. عفونت عشق زوج ناهمگون «پيكار در بهشت» از جنس همان رابطهي مرگبار است. قطره اشكي كه روي صورت نحيف آنا در حين مكيدن آن زائدهي سياه و چروكيده ميلغزد، تماشاگر را به قعر منجلابي هدايت ميكند كه آن دو بايد درونش دست و پا بزنند؛ «مكزيكوسيتي».ا
همه چيز در تاريك و روشن اين دهليز ميگذرد. همسر ماركوس در سالن مترو فروشندهي ساعتهاي كوچك ارزان قيمت است. آنها كنار هم ميايستند و در حالي كه به رهگذرهاي بيتفاوت چشم دوختهاند، هر از چندگاه بدون حتي نيم نگاهي به يكديگر جملات مقطعي را رد و بدل ميكنند. غوغاي زنگ ساعتها در تركيب زيركانهاي با آمد و شد بيوقفهي مسافرها به شيوهاي كنايي بر ايستا بودن زمان براي اين خانوادهي عجيب تاكيد دارد. ماركوس هر غروب ناخواسته نظارهگر مراسم نظامي پايين آوردن پرچم است؛ گويي نزد او هيچ روز و ساعتي بيش از ديگري حائز اهميت نيست.ا
موجوديت اين مرد، هر روز سرد و بيرحمانه توسط شهر و آدمهايش مورد تعرض قرار ميگيرد و او قبل از آن كه فرصتي براي خواست و تصميمي شخصي داشته باشد به ناچار خصوصيترين افكارش عموميترين شكل ممكن را به خود ميگيرند. درست به همين علت است كه او و آنا رابطهي عميق و غير قابل بياني را ميان يكديگر احساس ميكنند و البته درست به همين دليل هر دو محكوم به نابودي و به بيان بهتر حذف ميشوند؛ تخطي از آنچه كه كلان شهر پيشاپيش ديكته كرده و بدتر از همه داشتن يك راز.ا
در همان ابتداي فيلم در مترو بر اثر حادثهي مسخرهاي عينكش زير پاي زني خرد ميشود. داخل اتومبيل وقتي غرق در موسيقيست و بي توجه به چراغ سبز چهارراه سرنشين اتومبيل پشت سر او را شوكه ميكند. در همآغوشي رويايياش با آنا ميزانسن جادويي ريگاداس آنها را به حال خود وانميگذارد و دوربين با خروجي آرام از پنجرهي اتاق، چرخشي دايرهوار در مناظر اطراف و بازگشتي دوباره به درون، به خلوتي تا اين اندازه محقر رنگي از بيحرمتي ميافشاند. و باز در جايي ديگر وقتي براي دومين بار همان معاشقهي غريب ابتداي فيلم تكرار ميشود -قابي بسته از پشت سر آنا و موهاي بلند و پريشانش- بدون هيچ فاصلهاي تصوير رعبآور يكي از شاهراههاي شهر نمايان ميشود. رقتانگيزتر از همه وقتيست كه ماركوس در حين تماشاي مسابقهي فوتبال تيم ملي به خودارضايي مشغول است و درست در لحظات پاياني بازي، وقتي روي تصاوير اسلوموشن بازيكنها و پرچم ملي مارش پيروزي شنيده ميشود، انگار فانتزي همبستري با آنا براي او به گونهاي مضحك و حزنانگيز در ميان همهمه و فرياد تماشاچيان استاديوم به اوج ميرسد.ا
در پايان ماركوس با معشوقهاش نيز وداع ميگويد، شايد تنها به اين دليل كه پيكر نحيف و غرق در خون آنا را وفادارتر ميپندارد. در خيابانهاي شهر به راه ميافتد، گويي هيچگاه قصد باز ايستادن ندارد. اما اين بار هم شهر/هيولا سايهي ترسناكش را بر او افكنده و بلاهتوارترين تقدير ممكن را برايش برميگزيند؛ مردن همچون يك قديس.ا